ميراث اسارت اوروزباي پسر قازان باي
(از كتاب دأده قورقوت)
ترجمهي: زندهياد عبدالقادر آهنگري
به اهتمام: محمد قُجقي
روزي پسر اولاش، شير پهلوانان عزيز پرندهي پَردار، اميد فقرا و مستمندان، پشتيبان
جنگاوران، سردار طوايف اوغوز، صاحب اسب قهوهاي، برادر قارا گونه، عموي قارابوداق،
پدر اوروز سالور قازان باي، از جاي برخاسته بود. بر روي زمين سياهرنگ آلاچيقهايش
را بر پا ساخته بود. در هزاران جاي،
قاليهاي ابريشمين گسترده شده بود. چادرهاي رنگارنگ بسمت آسمان برق ميزدند. نود
تومان (هر تومن يا تومان ده هزار نفر) از جوانان اوغوز، در مجلس قازان جمع شده
بودند، در نه جا خمرههاي سر گشاده قرار داده شده بود. صراحيهايي كه پايههاي آن
زرين بود، چيده شده بود. نه دختر كافر كه زيباي روي و سيه چشم وموي تافته و دستهايشان
حنا بسته و انگشتانشان داراي نقش و نگار و گردنهايشان چون گلبرگ بودند، شراب سرخ
را در قدحهاي زرين، بين اميران اوغوز ميگرداندند.
سالور قازان پسر اولاش كه از دست هر كدام شراب سرخ گرفته و نوشيده بود، چادر زر دوزي شده ميبخشيد. گلههاي
اشتران را ميبخشيد، بردهي سيه چشم و كنيزك ميبخشيد. پسر عزيزش اوروز به كمان
تكيه كرده و ايستاده بود. در طرف راستش، برادرش قارگونه نشسته بود. در طرف چپش
دائي او اوروز قوجا نشسته بود. قازان بطرف راست نگريست و از خوشحالي خنديد، به طرف
چپ نگاه كرد و خيلي خوشحال شد. به روبروي خود نگاه كرد پسر عزيزش اوروز را ديد،
دستها را بهم زده، بگريست. اين عمل براي اوروز پسر قازان ناخوشايند بود. ناراحت
شده جلو آمد، زانو زده پدر را خوانده چنين گفت: اي آقايم قازان درد مرا درياب و به
حرفم گوش كن، به طرف راست خود نگاه كردي، از خوشحالي خنديدي، به طرف چپ خود نگاه
كردي، خيلي شاد شدي. به روبروي خود نگاه كردي. مرا ديدي و گريستي. علتش چيست بياو
بگو به من. سر سياه بختم فدايت باد اي پدر، اگر نگويي به چالاكي از جايم برميخيزم،
جنگاوران سياه چشم خود را همراه خود ميكنم.
به سوي ايل ابخاز ميروم، بر صليب زرين دست ميگذارم، دست كشيش رداء پوش را
ميبوسم. دختر سيه چشمِ كافر را ميگيرم، ديگر باره به سرزمين شما نميآيم. سبب
گريهي شما چيست بيا و بگو به من. سر سياه
بختم فدايت باد اي پدر قازان باي ناراحت شد. به صورت پسرش نگريست. فرياد كنان چنين
گفت: پسر عزيزم جلو بيا، وقتي كه به طرف راست خود نگاه كردم برادرم قاراگونه را
ديدم. او سر بريده است، خون ريخته است، غنيمت آورده است، شهرت كسب كرده است. وقتي
به طرف چپ خودنگاه كردم دائيم اوروز قوجا را ديدم، او سر بريده است، خون ريخته
است. غنيمت آورده است، شهرت كسب كرده است.وقتيكه به روبهروي خود نگاه كردم، ترا
ديدم، سبب گريهام آن است كه پدرم مُرد و من ماندم. جا و سرزمينش را من گرفتم، روز
ديگر من نيز ميافتم و ميميرم و تو ميماني. شانزده سال عمر كردي، كمان نكشيدهاي،
تير نيانداختهاي، سر نبريدهاي، خون نريختهاي. در ميان اوغوزها فقط تو غنيمت
نياوردهاي. روز ديگر اگر زمان برگشت و من بميرم و تو بماني، پيش خود فكر كردم كه
تاج و تختم را به تو نميدهند. اين را فهميده گريستم. سبب گريهي من اين است اي
پسر.
اوروز در اينجا ميگويد: ببينم چه ميگوييد.«آهاي پدر بزرگوارم، همانند شتري
بزرگ شدهاي، ليك همانند بچّه شتري انديشه نداري، همانند تپّه بزرگ شدهاي، ليك
به اندازه يك ارزن مغز نداري. آيا پسر، هنر را از پدر ميآموزد؟ و يا پدران از
پسران ميآموزند؟ كي تو مرا به سر حد كفّار بردهاي؟ كي در مقابل چشم من با كافر
شمشير زده، سر بريدهاي، من از تو چه ديدم، از تو چه فرا گرفتم؟
قازان باي دستهاي خود را به هم زده قاه قاه خنديد و گفت: آهاي اميران،
اوروز خوب گفت: شكر گفت. اي بزرگان شما بخوريد و بنوشيد. مجلس را بر هم نزنيد و
پراكنده نشويد. من اين پسر را بگيرم و به شكار بروم. با آذوقهي هفت روزه بيروم
بروم، جاهايي كه در آن تير پرتاپ كردهام و نيزه انداختهام. نشان بدهم. پس از
عبور از كوههاي آبي رنگ به سر حد كافر برسم. زيرا ديدن آن بعدها براي پسر لازم
خواهد شد.
دستور داد اسب قهوهاي رنگش را آوردند. به چالاكي سوار بر آن شد، سيصد
جنگاور را كه لباسهاي زردوزي شده داشتند، همراه خود كرد. چهل جنگاور چشم شهلاي
خود را، اوروز همراه خود ساخت. قازان پسر را گرفته از براي شكار به كوههاي سياهرنگ
صعود كرد و آهو و پرنده شكار كرد. بر روي چمن سر سبز چادر زد. چندين روز با اميران
سپاهش خورد و نوشيد.
امّا از فلعهي تايتان جاسوس قلعهي آكسكا به آنجا رفت. اينها را ديده به
نزد تكفور آمد و گفت: هاي چرا نشستهاي؟ كسي كه نميگذارد سگ تو عوعو كند و نميگذارد
گربهي تو ميو ميو بكند، سر دستهي پهلوانان، قازان باي، با پسر عزيزش، با سرخوشي
خوابيدهاند. شانزده هزار كافر سياهپوش بر اسب سوار شده بسوي قازان تاختند. (قازان
و اطرافيانش) نگاه كردند و ديدند. شش قسمت گرد و غبار ميآيد. يكي ميگفت: گرد و
غبار از آهو باشد، ميبايستي يك يا دو قسمت باشد. اين را بدانيد اينكه دارد ميآيد،
دشمن است.
گرد و غبار پخش شد. همانند خورشيد درخشيد، همانند آتشگير سياه شد. شانزده
هزار نفر كه دلهايشان همانند شب تاريك است (بياندازه بيرحم هستند) كه دينشان خطا
و جهنمي است. كفار پرخاشگو ظاهر شدند. قازان دستور داد اسب قهوهاي او را بياورند.
به چالاكي بر آن شد. پسرش اوروز اسب تيزتك خود را به رقص آورده، پيش آمد و گفت:
بيا اينجا اي آقايم قازان، اينكه همانند دريا ميآيد چيست؟ اينكه همانند آتش شعلهور
و همانند ستاره، سوسو زنان ميآيد چيست؟ از دهان و زبان پنج كلمه خبر بده به من.
جانم به فدايت اي پدر.
قازان گفت: بيا اينجا اي پسر شير مانندم: اين كه همانند درياي سياه ميشويد
و ميآيد، سپاهيان كافر است، اين كه همانند خورشيد ميدرخشد، كلاه خود كافر است؛
اين كه همانند ستاره سو سو زنان ميآيد، نيزهي كافر است، اي پسر، اين كافر بد دين
است.
پسر سئوال كرد: چرا به ايشان دشمن ميگويند؟ قازان جواب داد: اي پسر بدين
جهت به آنها دشمن گفته ميشود كه اگر آنها به چنگ ما بيفتند، ايشان را ميكشيم و
اگر ما به دست آنها بيفتيم، آنها ما را ميكشند. اوروز گفت: اي پدر اگر بزرگان و
اميران ايشان كشته شود براي انتقام طلب خون نميكنند و نميجنگند؟ قازان گفت: اي
پسر اگر هزاران كافر نيز بكشي كسي از تو طلب خون بها نميكند. ليكن ايشان بدين
هستند، در جاي خوبي با ما مقابل شدهاند، امّا تو در جاي بدي مزاحم من شدهاي.
اوروز در اينجا چنين گفت: اي پدرم قازان بيا اينجا، از جا برجسته، اسبم را
نگه ميداشتم، امروز آن روز فرا رسيده است. به خاطر تو در ميدان سپيد بتازم. نيزهي
دراز محكم خود را نگه ميداشتم، از براي امروز و آن روز فرا رسيده است، كه به خاطر
تو بر روي سينهي دشمن، آن را به بازي درآورم. شمشير خود را كه از پولاد سياه است
براي تو نگه ميداشتم، از براي تو و آن روز فرا رسيده است. به خاطر تو سر كافر بيدين
را ببرم، زره آهنين خود را براي تو نگه ميداشتم از براي امروز و آن روز فرا رسيده
است. آستين و يقهها درست ميكنم به خاطر تو، بر سرم كلاهخودها را به خاطر تو
نگه ميداشتم، از براي امروز و آن روز فرا رسيد. چهل جنگاورم را نگه ميداشتم از
براي امروز تو و آن روز فرا رسيده است، تا سر كافر را ببريم در راه تو. نامِ شيرم
را نگه ميداشتم در راه تو. با كافر بجنگم در راه تو. از زبان عزيزت مقداري خبر
بده به من. جانم به فدايت اي پدر.
قازان در اينجا گفت: ببينيم چه گفت؟ پسر،
پسر، اي پسر، دردم را درياب، بحرفم گوش كن، آن كافر تيراندازي دارد، آنها
جلادي دارند كه بدون فرمان سَر ميبرد. آشپزي دارد كه از گوشت انسان غذا ميپزد.
آن كافري نيست كه تو با او روبهرو شوي. من از جاي جسته برخيزم. بر پشت اسب قهوهاي،
من سوار شوم، اين كافر كه آمده با من است، من بروم. شمشير پولادين خود را بزنم.
كافر بد دين است سرش را من ببرم. برگشته، برگشته بجنگم، برگشته، برگشته بكش بكش بكنم. سر بريدن مرا به
هنگام كشيدن شمشير ببين و ياد بگير. ديدن اين منظره كه بعدها ممكن است تو نيز با
آن مواجه شوي لازم است.
اوروز گفت: آه اي پدر: ميشنوم آنچه تو ميگويي، اما برهّ نر از براي
قرباني در عرفات، اي پدر، پسر كوشش ميكند از براي كسب نام و افتخار، پسر نيز
شمشير بر كمر ميزند به غيرت پدر. سر من فدا شود در راه تو.
قازان گفت: پسر، پسر، اي پسر، به
ميان دشمن رفته سر نبريدهاي، آدمي را نكشتهاي و خوني نريختهاي، چهل جنگاور چشم
شهلا را با خود همراه كن، به ارتفاعات كوههاي بزرگ خوش منظر صعود كن. جنگيدن مرا
شمشير زدن مرا ببين و ياد بگير، اي پسر هم به ما كمينگاه شو.
اوروز سخن پدر را قطع نكرد. برگشت به اتفاق همراهان خود به قلّهي كوههاي
مرتفع صعود كرد و ناظر جنگ پدر شد. زيرا در آن زمان پسران با پدران خود مقابل نميشدند
و هر چه پدر ميگفت، اطاعت ميكردند. قازان باي ديد كه كفّار سخت به يكديگر وابستهاند
و تعدادشان زياد است.
قازان از اسبش فرود آمد، از آب پاكيزه وضو گرفت، پيشاني پاك خود را بر زمين
ساييد، دو ركعت نماز گزارد. به اسم جمال محمد (ص) صلوات فرستاد. سپس متوجه كافر بد
دين شد. با اسب بتاخت و با كافر روبرو شد. طبلها گومبر گومبر كنان به صدا درآمد و
شيپورهاي طلايي و برنزي نواخته شد. آن روز مجاهدين جنگ قاچماز كردند، آنروز شمشيرهاي
پولادين زده شدند، آن روز تيرها پرتاب شدند، آن روز نيزههاي دراز و سياه و سپيد پرتاب شدند. آنروز نامردان شناخته شدند.
آنروز اوروز پسر قازان كه به اين صحنهها نگاه ميكرد، هوس كرد كه بجنگد.
گفت: بيائيد اي چهل يار من، سر من فداي شما باد. آيا ديديد كه پدرم قازان چگونه سر
بريد؟ ببينيد خون ريختن براي او به همان سادگي است كه بچهاي، غذايش را ميخورد.
گويا پدرم اين كفار را به سرگيجه گرفتار كرده
است. اضافه كرده گفت: اي جنگاوراني كه طرفدار من هستيد، چرا بايستيم؟
بياييد به كفار حمله كنيم. اسب خود را به رقص آورد. اوروز به جناح راست كفّار حمله
برد و كفار را به عقب نشاند. بعد به جناح چپ حمله برد، باز كفار را به عقب نشاند.
با اين عملِ خود كفار را پريشان كرده، مغلوب نمود. كافر بد دين پريشان شده شروع به
فرار كرد. ولي در اين موقع اوروز زخم برداشته از اسب افتاد و كفار بر سر او
ريختند.
چهل جنگاور وفادار اوروز از اسب فرود آمدند. دسته سپر را محكم گرفتند،
شمشيرهايشان را تيز كردند، به خاطر اوروز پسر قازان جنگيدند. كفّار به هراس
افتادند ولي از چپ و راست حمله كرده، چهل جنگاور را شهيد كردند. سپس به سوي اوروز
آمدند و به خواري او را دستگير كردند. دستهاي سپيدش را به پشت بستند، طناب نازك را
بر گردن سپيدش بستند، به رو بر زمين انداخته، با اسب كشان كشان بردند، تا موقعي كه
خون از گوشت سپيدش بيرون بيايد كتك زدند او را به گريه واداشتند تا ضمن گريه و
زاري پدرش را بخواند. او را واداشتند كه مادرش را بخواند، اوروز را كه دست و گردن
بسته رو بر زمين بود با خود بردند. اوروز زنداني شد.
قازان از اين رويدادها خبري ندارد. پيش خود اين طور فكر كرد كه دشمن مغلوب
شده است. آن گاه عنان اسب بركشيد و از تعقيب كفار صرفنظر كرد و به جايي كه پسرش را
در آنجا گذاشته بود، برگشت ولي او را در آنجا نيافت. رو به اميران كرده فرياد
برآورد اي اميران، اوروز كجا رفته است؟
جواب دادند، دلِ بچه مانند دل پرنده است. حتماً به نزد مادرش فرار كرده
است. قازان خشمگين شده فرياد برآورد اي اميران غز، خداوند به من فرزندي كور داده،
ميروم او را نزد مادرش مييابم و با شمشير پاره، پارهاش ميكنم. شش قطعهاش ميكنم.
بر شش جاده قرار ميدهم. تا اين عبرتي باشد براي ديگران، تا بعد از اين هيچ كس در
ميدان جنگ رفيق خود را تنها گذاشته، فرار نكند.
قازان بر اسب قهوهاي رنگ خود سوار شده، در حالي كه خشمگين بود به طرف منزلش
به راه افتاد. دختر خان بورلاخاتون قد بلند از نزديك شدن قازان آگاه شد، دستور داد
اسب و آيغر، شتر و بُغرا، گوسفند و قوچ سر ببريد. گفت دومين شكار رفتن پسر عزيزم
است، بايد اميران خونريز اوغوز را سير گردانم.
بورلاخاتون ديد كه قازان ميآيد. از جاي برخاست. جبّهاي كه از پوست سمور
بود، بر دوش انداخت. به استقبال قازان آمد و تعظيم كرد. سرش را بلند كرده ابتدا به
صورت قازان نگاه كرد، سپس نگاهش را متوجه سمت راست و چپ قازان نمود. پسر عزيزش
اوروز را نديد. جگر سياهش تكان خورد. تمام قلبش به لرزه افتاد. چشمان سياهش پر از
اشك گرديد. در اين جا بورلاخاتون چنين گفت:
خان من قازان، بيا، اينجا بيا. اي امير سالور، جمال سالور، بخت سرم، تخت
منزلم، داماد پدرم، عزيز مادرم، اي كسي كه پدر و مادرم به وجود آوردهاند (در
اينجا بورلا پدر و مادر قازان را پدر و مادر خود ميداند. در حالي كه خود وي دختر
بايندرخان بود. كه شاه تمام اميران اوغوز بود. البته قازان خان منصب امير الامرايي
سپاه وي را داشته است. توضيح از مترجم اثر) اي كسي كه چشم باز كرده، ترا ديدهام.
دل داده، ترا دوست داشتهام. اي پهلوان بزرگ من، قازان از جاي برخاستهاي به
كوههاي خوش منظر از براي شكار بيرون رفتهاي،
با پسرت به اسب جنگي به چالاكي سوار شدهاي آهوي گردن دراز دونده را گرفته، بر
زمين انداختهاي، گوشت فربه آن را به اسب خودنهاده برگشتهاي، دو نفري رفتيد و
تنها ميآيي. اوروز عزيز من كو؟ از دو عزيز من، يكي ديده نميشود. جگرم ميسوزد.
اي قازان آيا پسر را از پرتگاههاي عميق به زير انداختي؟ آيا او را خوراك شير كردهاي؟
و يا به طرف كافر بد دين حركت دادي؟ آيا گذاشتي كه آنها دستهاي سپيدش را از پشت
ببندند؟ آيا گذاشتي كه او در جلو كافر، پياده براه بيفتد؟ آيا گذاشتي كه زبان و
بيني او خشك شده مرتب به چهار طرفش بنگرد؟ آيا گذاشتي كه او مادر محترم،
پدربزرگوار گويان، بگريد؟
همچنين گفت: پسر، پسر، اي پسر، خلف
من اي پسر. اي پسر كه از اين كوههاي مرتفع سياهرنگ، كه در مقابل ما خوابيدهاند،
بزرگ هستي. اي پسر كه به محض تاريكي شب، به چشمانم روشنايي ميبخشي. اي قازان با اينكه
باد سام نيامده، گوشم صدا ميكند. اي قازان با اينكه سيرسير نخوردهام، شكمم ميسوزد.
با اينكه مار زرد نيش نزده، بدن سپيدم ورم و باد ميكند. شيرم كه در سينهام خشك
شده بود به غليان افتاده، وقتي كه تنها پسرم ديده نميشود جگرم ميسوزد. آي قازان
خبري از تنها پسرم، بيا و بگو به من. اگر نگويي ناله و زاري ميكنم.
مادر اوروز ديگر باره چنين خواند: كساني كه نيزه را به مهارت به بازي ميآورند،
رفتند و آمدند. يارب بر سر كسي كه نيزهي زرين را به بازي در ميآورد، چه آمد؟
كساني كه بر اسبان چابك سوار شدند، رفتند و آمدند، يا ربّ بر سر پسري كه اسب تيزتك
داشت چه آمد؟ آي قازان خبري از تنها پسر،
بيا و بگو به من. اگر نگويي ناله و زاري ميكنم.
يكبار ديگر خواند: به رودهاي خشك آب ريختم. به دراويش سيه جامه، نذري دادم.
هرگاه گرسنهاي را ديدم، سير گردانيدم. هرگاه فقير لختي را ديدم، لباس به او دادم.
با آرزو و زحمت فراوان پسري به دنيا آوردم. آي قازان خبري از تنها پسر بيا و بگو
به من. اگر نگويي گريه و زاري ميكنم.
همچنين گفت: از كوههاي سياه مرتفع كه در جلو ما قرار گرفتهاند، اگر پسري را
پرت كردهاي، بيا و بگو به من، تا آن را با كلنگ فرو ريزم از آبي كه همانند خون
جريان دارد، اگر پسري را غرق كردهاي، بيا و بگو به من، تا رگهاي (شعبات) آن را پر
بكنم. به كفار بد دين اگر گذاشتي كه پسرم را اسير كنند بيا و بگو به من. نزد پدرم
كه خان است بروم، سپاه قوي و خزاين فراوان بگيرم. نزد كافر بد دين بروم. با اينكه
در ميدان جنگ زخمي شوم از اسب نيفتم، با آستين خود خون سرخم را پاك نكنم. بر روي
زمين نيفتم. خبر تنها پسر را نگرفته، از سرزمين كافر برنگردم.
بار ديگر خواند: وگرنه اي قازان، آيا چكمهام را از پايم بدور اندازم؟ ناخن
سياه را به صورت سپيدم بكشم؟ گونههايم را كه مانند سيب سرخ پاييزي است، با ناخن
خراش بدهم؟ سر و گردن خود را خون آلود بكنم؟ به اردوي تو ماتمي بزرگ بياورم؟ پسر
پسر گويان زار زار بگريم؟ اسبان ماده از اينجا گذشتند، كرهّهايشان شيهه زنان از
اينجا گذشتند. من نيز كرهّام را از دست دادهام، آيا شيهه بزنم؟ گوسفندان سپيد از
اينجا گذشتند، برهّهايشان بع بعكنان از اينجا گذشتند،من نيز برهّام را از دست
دادهام، آيا بع بع بكنم؟ آيا پسر پسر گويان بگريم؟
باز هم خواند: ميگفتم دختر چشم شهلا برايش بگيرم، ميگفتم بر روي زمين
سياهرنگ چادرهاي سپيد بر پا كنم، ميگفتم پسرم را در حجلهي بزرگ بگذارم، ميگفتم
او را به مراد و مقصود برسانم، اي قازان نفرين بر تو، يكي از دو عزيزم ديده نميشود،
جگرم ميسوزد، چكار كردي بيا و بگو بمن، اي قازان اگر نگويي گريه و زاري ميكنم.
وقتي كه بورلاخاتون چنين گفت، عقل از سر قازان پريد، جگر سياهش به تپش
افتاد. تمام قلبش به لرزه درآمد، چشمان تيرهاش مملو از اشك گرديد. خطاب به زنش
چنين گفت: محبوب من، آمدن پسر را از تو ميخواستم بپرسم، نترس، شيون و زاري مكن،
او حتماً در شكارگاه است، بخاطر پسري كه در شكارگاه مانده، زاري مكن. هفت روز به
قازان مهلت بده، اگر پيدا كردم چه بهتر و اگر پيدا نكردم، تقدير الهي است. چكار
كنم. اگر پيدا نكردم ميآيم و با تو در عزا و سوگواري همصدا ميشوم. بورلاخاتون
گفت: اي قازان براي اينكه مطمئن شوم كه او در شكارگاه است من نيز با اسب چابك و
نيزهاي به دنبال تو به شكار گاه ميآيم.
قازان برگشت، راهي را كه آمده بود در پيش گرفت، شب و روز براه خود ادامه
داد. به جايي رسيد كه در آنجا جنگيده بود. بدون اينكه مادر اوروز بفهمد به امراي
غز پيامي به اين مضمون فرستاد: «نود تومان جنگاور اوغوز به دنبالم بيايد، زيرا
پسرم اسير شده است. امراي غز اين را بدانند.»
به جايي رسيد كه دشمن در آنجا مغلوب شده بود و ديد كه چهل جنگاور چشم شهلاي
پسرش كشته شدهاند، اسب تيزتك پسرش نيز كه تير خورده بود، در آنجا به خاك افتاده
بود. در ميان نعشها، نعش پسرش را نيافت. امّا تا زيانهي طلايي وي را پيدا كرد.
يقين دانست كه پسرش اسير كفار شده است. گريست و گفت: اي پسري كه بلندتر از كوه
سياه هستي، اي پسري كه طغيان آب خروشان هستي، اي پسري كه در زمان پيري ترا از
دست دادم. قازان هق هق كنان ردّ پاي كافر را
دنبال كرد.
به دربندي كه دروازهي آن سياه است، كافر وارد شد. به اوروز جبهي نمدي بدون
آستين و دوخت و دوز شده، پوشانده بودند. در جلو درب او را خوابانده بودند. هر كس
كه وارد ميشد، قدم بر بدن او مينهاد و وارد ميشد، هر كس هم كه خارج ميشد، باز
از روي او رد ميشد. گفتند كه دشمن ديرينهي تاتار ما اسير شد، بايد او را زجر كش
كنيم. به همين جهت او را در جلوي درب طوري خوابانده بودند، كه هر كس وارد و يا
خارج ميشد از روي او رد ميشد. در همين حين قازان خان با اسب قهوهاي رنگ خود
رسيد، كافر آمدن قازان را متوجه شد. عدهاي از ترس گريختند و عدهاي شمشير بر كمر
زدند و عدهاي نيز، زره پوشيدند. اوروز سرش را بلند كرده گفت: اي كافرها چه خبر
است؟ كفار جواب دادند پدرت آمده، ميخواهيم او را نيز اسير نماييم. اوروز گفت:
امان اي كافر امان، به يكتا بودن خدا نيست گمان.
كفار به اوروز امان دادند، دست و چشمانش را باز كردند. پسر به مقابل پدر
آمده چنين خواند:
اينجا بيا خان من پدر، اسير بودن مرا از كجا فهميدي؟ بسته شدن دستان سپيدم
را از كجا فهميدي؟ بسته شدن گردن سپيدم را از كجا فهميدي؟ كشته شدن جنگاوران چشم
شهلايم را از كجا فهميدي؟ قبل از اينكه تو بيايي، كفار بهم ديگر گفتند: صاحب اسب
قهوهاي قازان را اسير كنيد. دستان سپيدش را به پشت ببنديد. به ناگاه سرش را
ببريد. خون سرخش را بر روي زمين بريزيد. او را با پسرش يكجا، بكشيد. اجاقش را
خاموش كنيد. اي خان من، ميترسم در حال تاختن، اسب قهوهاي تو ليز بخورد. ميترسم
در موقع جنگيدن اسير گردي، ميترسم غفلتاً سر مباركت را بر باد دهي. ميترسم مادر
پير موسپيدم را، پسر گويان و بخت سرم ، تخت منزلم گويان به گريه واداري. صرفنظر كن
اي پدر بيا و برگرد. به سوي قصر زرينت
بشتاب. اميد مادر پيرم باش، خواهر چشم سياهم را به گريه و اندار. مادر پيرم را
اندوهگين مكن. مرگ پدر در راه پسر، عيب است. به حق پروردگار، اي پدر صرفنظر كن و به منزل برو. اگر
مادر پيرم به پيشو از تو بيايد، اگر از تو خبري از من بخواهد، اي پدر خبر راست
بگو، بگو ديدم، پسر در اسارت است. بگو دستان سپيدش بسته است بگو موي سياه بر گردنش
بستهاند. بگو در اصطبل خوك خوابيده است. بگو جبّه نمدي گردنش را ميسايد. و زنجير
سنگين مچ پايش را ميشكند. بگو خوراكي كه به او ميدهند، نان جو سوخته و پياز تلخ
است. مادرم به خاطر من زاري نكند. يك ماه انتظار بكشد، اگر در يك ماه نيامدم، دو
ماه انتظار بكشد. اگر در دو ماه نيامدم، سه ماه انتظار بكشد، اگر سه ماه نيامدم،
مردن مرا آن وقت بداند. اسب نر من را سر بريده، غذا بپزد. به نامزدم كه از ما دور
است دستور بدهد، به حجلهاي كه براي من تعيين كردهاند، كسي ديگر وارد شود. مادرم
به خاطر من لباس سياه بپوشد. در سرزمين اوغوز، براي من عزاداري كند. اي پدر، جانم
به فدايت، برگرد. پسر يكبار ديگر خواند: كوههاي سياه كه در مقابل ماست، سلامت
باشد. آبهاي خروشان، سلامت باشند، همانند خون طغيان ميكنند. اسبان ماده اگر سلامت
باشند، كره اسب ميزايد. اشتران سرخ موي اگر سلامت باشند، بچه شتر ميآورد.
گوسفندان سپيد، اگر سلامت باشند، بره ميدهند. مجاهدين بزرگ اگر سلامت باشند، پسر
بدنيا ميآورند. تو سلامت باش. مادرم سلامت باشد. خداوند متعال پسري بهتر از من به
شما عطا ميفرمايد. مادرم شيرسپيدش را به من حلال كند. اي پدر، بيا و برگرد.
قازان خان در جواب پسر چنين خواند: پسر،
پسر، اي پسر، اي پسر كه بالاتر از كوههاي سياه هستي. اي پسر كه قوّت كمر
زورمندم هستي. اي پسري كه روشنايي بخش چشمان تار من هستي. صبح زود از جاي برخاستم
به خاطر تو. اسب قهوهاي رنگم را خسته كردم به خاطر تو. لباس تميز و پاكيزهي من
كثيف شد به خاطر تو. جانم به فدايت اي پسر عزيزم. بيا و برويم. طبلها گومبر گومبر
كنان نواخته نشد، جوانان جنگاوري كه تو را ميشناختند، لباس سفيد را بيرون آورده،
سياه پوشيدند. دختر و عروسم، لباس سپيد را بيرون آورده، سياه پوشيدند. مادر پيرت
اشك خون ريخت. پدر ريش سپيدت اندوهگين گرديد. اگر من برگشته، از اينجا به منزل
بروم، اگر مادر موسپيد تو، به پيشوازم بيايد و بگويد پسرم كو؟ چه بگويم؟ اگر بگويم
دستان سپيد تو بسته است؟ اگر بگويم گردن سپيد تو با طناب بسته است؟ اگر بگويم كه
جلو كافر پياده راه ميروي؟ اي پسر، آبروي من به كجا ميرود. اگر بگويم كه جبه
مويين گردن تو را ميسايد؟ اگر بگويم كه زنجير سنگين مچ پاي ترا ميشكند، اگر
بگويم كه غذاي تو نان جو و پياز تلخ است؟ اي پسر آبروي من به كجا ميرود؟
قازان بار ديگر خواند: اگر كوههاي سياه كه در مقابل ما خوابيده، پير شود،
علفش نميرويد. اگر رودهاي زيبا خروشان پير شود، همانند خون طغيان نميكند. اگر
اشتران پير شوند، بچه شتر نميآورند. اگر اسبان ماده پير شوند، كرهّ اسب نميآورند.
اگر پهلوانان جنگاور پير شوند، پسر از آنها به وجود نميآيد. پدرت پير، مادرت پير،
به غير از تو قادر متعال ديگر پسري بما ميدهد؟ اگر هم بدهد، جاي ترا نميگيرد.
همانند ابر سياه كه در آسمان است، به طرف كافر، گرومب گرومب بكنم، همانند برق
سپيد، برق بزنم. آتش شده كافر را همانند حصير بسوزانم، هر نه نفر را در يك جا،
ضربه بزنم. از جنگ كردنم، ضربه زدنم، عالم را پر كنم. اي خدايي كه عالم را به وجود
آوردهاي، ياري ميطلبم از تو.
قازان از اسب قهوهاي خود فرود آمد. از آب پاك جاري، وضو ساخت. پيشاني پاكش
را بر زمين ساييد. دو ركعت نماز به جاي آورد، گريست. از قادر متعال طلب حاجت كرد.
صورتش را بر زمين ساييد به محمد(ص) سرور دين، صلوات فرستاد، همانند شتر نعره زد،
همانند شير غريد، به تنهايي به سوي كفّار اسب تاخت و شمشير زد. در حالي كه جنگ
قاچماز ميكرد، به خوبي جنگيد. گفت كافر را بگيرم، ولي موفق نشد. در عرض يك ساعت
سه بار به سوي كافر اسب تاخت. بناگاه در حين جنگ به بالاي چشمش شمشير خورد. خون
سياهش شر شر كنان ميريخت. اين خون به چشمش ريخت. قازان خود را به جاي امني
رسانيد. اكنون ببينيم خداوند چكار ميكند؟
امّا مادر اوروز پسر عزيزش را بياد آورده، بيقرار شد. به اسب سياهش به
چابكي سوار شد و چهل نديمه را نيز با خود همراه ساخت، شمشير سياهش را بر كمر زد،
تاج سرم قازان نيامد گويان ردّ پاي او را دنبال كرد. به نزديك مكاني رسيد كه قازان
در آنجا بود. قازان همسرش را نشناخت.
بورلاخاتون به سوي قازان آمده چنين خواند: اي جنگاور، افسار اسبت را به سوي
من بكش، اي جنگاور راست ايستاده، بما بنگر، اي جنگاور، اسبي كه بر آن سوار هستي
بمن بده، اي جنگاور، نيزهاي كه در دست داري و شمشيري را كه بر كمر داري، به من
بده، اي جنگاور، در اين روز اميّد من باش، تا به تو قلعه و زمين ببخشم.
بورلاخاتون بار ديگر خواند: اي جنگاور به كنار من آمده، چرا زاري ميكني؟
روز گذشتهي مرا چرا بخاطر ميآوري؟ اي قازان كه از جاي برخاسته، استوار ايستادهاي،
اي قازان كه بر پشت اسب قهوهاي خود سوار شدهاي، اي قازان كه حمله كرده، كوه سياه
مرا ويران كردهاي، اي قازان كه سايبان بزرگ مرا بريدهاي. اي قازان كه كارد به
دست گرفته بالهاي مرا بريدهاي، اي قازان كه تنها پسرم را به كشتن دادهاي. اي
قازان كه به محض سوار شدن بر اسب، آن را دواندهاي، كمر و زانويت مرده است.
دخترِخان را نشناخته، چشمانت مرده است. غمگين گشتهاي، بر تو چه آمد؟ اي قازان
شمشيرت را بزن كه رسيدهام.
همه اينها به جاي خود، در اين حين امراي اوغوز شنيدندكه اوروز پسر قازان
باي، اسير كفّار شده و قازان به دنبال او رفته، بزرگان غز نيز دنبال قازان براه
افتادند. در اين موقع مجاهدين غز يك به يك رسيدند. ببينيم چه كساني آمدند؟
كسي كه در قارا دربند، خداوند او را آفريد، كسي كه گهوارهي او از پوست
بوقاي سياهرنگ است. كسي كه در موقع خشم، سنگ سياه را با يك ضربه به خاكستر تبديل
ميكند. كسي كه سيبل سياهش را در پشت گردنش در هفت جا گره زده، برادر قازان باي،
قاراگونه شتابان آمد و گفت: اي برادرم
قازان، شمشيرت را بزن كه آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ كسي كه دميرقاپي را فتح كرد، كسي كه با نيزهي
خود جنگاوران را به فرياد واداشت، كسي كه مانند قازان، پهلواني را در يك نبرد، سه
بار از پشت بر زمين زد. دلي دوندار پسر قيان سلجوق رسيد و گفت: اي سرور قازان،
شمشيرت را بزن كه من آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ كسي كه قلاع حميد (آمِد) و مار دين را تسخير
كرد، كسي كه با ابهّت خود قابچاق ملك را كه كمان آهنين داشت به استفراغ خون وا
داشت، كسي كه ريش سفيدان و سالخوردگان اوغوز، او را تحسين كردهاند، كسي كه شلوار
آل محمودي دارد. كسي كه اسبش منگولهي بحري دارد. قارا بوداق پسر قاراگونه شتابان
آمد و گفت: اي سرورم قازان، شمشيرت را بزن
كه آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ كسي كه بدون فرمان، دشمن بايندرخان را مغلوب
كرد، كسي كه شصت هزار كافر از ترس او خون استفراغ كردهاند، شير شمسالدين پسر
غفلت قوجا، شتابان آمد و گفت: اي آقايم
قازان، شمشيرت را بزن كه آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ كسي كه از حصار بايبورت پاراسار پرواز كرد.
كسي كه به مقابل حجله ابلق آمد. كسي كه تمام غزان به او غبطه ميخورند، كسي كه
ايناقِ (متعمد و امين) قازان باي است، بيرك با اسب خاكستريش شتابان آمد و گفت: اي
سرورم قازان، شمشيرت را بزن كه آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ كسي كه همانند قره قوش است. كسي كه كمربند
ترسناكي دارد. كسي كه به گوش گوشوارهي طلايي دارد، كسي كه اغلب غزان را در نبرد
تن به تن، يك به يك از اسب بر زميني مياندازد. باي ييگنگ پسر قازيليك قوجا
شتابان آمد و گفت: اي سرورم قازان، شمشيرت را بزن كه آمدهام.
ببينيم به دنبال او چه كسي آمد؟ آنكه پوستين دوخته شده از پوست شصت بز نميتواند
مچ پاي او را بپوشاند، آنكه كلاه دوخته شده از پوست شصت بز نميتواند گوشهاي او
را بپوشاند. آنكه بازو و رانش كوتاه است، اوروز قوجا، دايي قازان باي شتابان آمد و
گفت: اي خان من قازان، شمشيرت را بزن كه آمدهام.
بعد از او دلي دوندار آمد و بدنبال او دونگور آمد و پس از او بقيهي
خويشاوندان اوغوز و رئيس هزار نفر بوگدوز اِمِن آمد. به دنبال او رئيس نُه ريش
سفيد آرزو آمد. با شمارش بزرگان غُز كه به كمك قازان آمدهاند، تمام نميشود، همه
آمدند. دو ركعت نماز بجا آوردند. به اسم جمال محمد(ص) صلوات فرستادند. بزرگ و كوچك
به سوي كافر حمله بردند و شمشير زدند. آن روز جنگاوراني كه جگر رشادت داشتند، شناخته
شدند. آن روز افراد ترسو نيز خود را شناساندند. آن روز جنگ بزرگي رخداد. ميدان جنگ
پر از كلههاي بريده شده آقا از نوكر و نوكر از آقا جدا شد.
پيشروان سپاه جنگيدند، دوندار به اتفاق عدهاي از بزرگان غز به جناح راست
دشمن حمله برد. قارا بوداق نيز به اتفاق عدهاي از جنگاوران جسور، به جناح چپ حمله
برد. خود قازان بر مركز سپاه دشمن حمله آورد. تكفور (شوك لوملك) را از اسب بر زمين
انداخت. خون سرخش را بر روي زمين ريخت. در جناح راست قارا توكن ملك، با دوندار
مواجه شد. دوندار او را شمشير زده بر زمين انداخت. در جناح چپ بوقاجق ملك، با قارا
بوداق مواجه شد. قارا بولاق او را بر زمين زده بدون فوت وقت سر از تنش جدا ساخت.
بورلاخاتون سر و قد، قارا توقانِ كافر را شمشير زده بر زمين انداخت. تكفور اسير
شد. ملك گرفتار گرديد. توغ او (بيرق و پرچمش) فرو افتاد. كفار شكست خورده،
گريختند. در درهها بر كفار كشتار وارد
آمد. پانزده هزار كافر اسير يا كشته شدند.
قازان و بورلاخاتون به نزد پسرشان آمدند، قازان از اسب پياده شد. دست پسر را
باز كرد. پدر و پسر يكديگر را در آغوش گرفتند. سيصد جنگاور اوغوز شهيد شدند. قازان
پسر عزيزش را نجات داده و برگشت. قضا و قدر بر ايشان مبارك شد. اميران اوغوز غنايم
فراوان به چنگ آوردند.
قازان
به فلعهي آق سورمهلي آمده چهل چادر بر پا ساخت. هفت روز و هفت شب كارشان خوردن و
نوشيدن شد. چهل بردهي زن و مرد را از دور سر پسرش گردانده، آزاد ساخت. به اغلب
جنگاوران جسور كه در اين جنگ رشادت نشان داده بودند، زمينهايي بخشيد و جبّه و
چوغا داد.
دده
قورقوت آمد. مجلس را شاد گردانيد. اين اوغوزنامه را در حق اوروز پسر قازان گفت:
اين را ترتيب داد و دويد و چنين گفت:
كجايند
اكنون امراي مجاهدي كه ميگفتم؟ كجايند آنهايي كه گفتند دنيا از آن منست؟ اجل گرفت
و خاك پنهانشان ساخت. دنياي فاني به كه باقي ميماند؟ دنيايي كه ميآيد و ميرود.
دنيايي كه عاقبت آن مرگ است. اي خان من، دعاي خير بكنم؛ كوههاي سياهت فرو نريزد،
درخت سايهدارا تنومند تو، بريده نشود، رودخانهي زيباي تو كه همانند خون در جريان
است – خشك نشود، در حين سواري اسب چابك تو زمين نخورد.
زماني كه شمشير پولادين سياه خود را تيز ميكني، تيغهي آن نيفتد. در حين جنگ ميلهي
پرچم تو تكه تكه نگردد. جاي پدر ريش سفيد و مادر مو سپيدت در بهشت باشد. اميد از
خدا، از تو جدا نباشد، در پيشاني پاك تو پنج كلمه دعا كرديم، قبول باشد. جمع كند
گناهانت را و به خاطر اسم جمال محمد(ص) ببخشايد. كساني كه آمين ميگويند، ديدار
ببينند.